" گاهی به یک فنجان غزل مهمان من باش "
گاهی به یک فنجان غزل مهمان من باش
حتی شده یک شب، ولی جانان من باش
کنج خراب آباد دل گنجی است پنهان
خواهان پیدا کردنی، از آنِ من باش
شاید ورق برگشت و ساحل زیر و رو شد
حالا که من طوفانیام، سکـان من باش
تا آخر دنیا دمی باقی است از ما
فرصت غنیمت دان و همپیمان من باش
زخم عمیقی یادگاری از تو دارم
طاقت اگر داری، خودت درمان من باش
حس حضورت مختصاتی تازه دارد
این بار رسمی تازه کن، سامان من باش
دین و دلم را بردهای، کافی است دیگر
در مرز این لامذهبی، ایمان من باش
من خود زلیـــــخای زمانم، باورم کن
سردی رها کن، یوســــف کنعان من باش
1398.2.27
درباره این سایت